پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸



از پله ها که بالا اومد تو اولین قدم هاش خشک شد ، چیزی رو که میدید باور نمیکرد ، درست مثل خواب بود . گوشاش هیچی رو نمیشنید و با ناباوری نگاه میکرد. بین هر دو پلک زدنش یه صحنه از جلوی چشاش عبور میکرد.

پلک هاش به همیخورن
پسر بچه ای که تو زنگ تفریح مدرسه با قلبی که از ترس تند میزنه گوشی های واکمنش رو تو گوشش گذاشته و پشت قفسه های کتابخونه چیزی گوش میده .

پلک هاش بازم به همیخوره
پسر نوجوانی که جلوی آینه شونه رو بر عکس تو دستش گرفته و داره با صدایی که از بلند گو های ضبط اتاق پخش میشن فریاد میزنه و هر ثانیه خودشو تو آینه نگاه میکنه جوری که انگار داره خودشو روی یه سن واقعی برانداز میکنه که آیا میتونه اون قدر خوب بخونه... کسی خونه نیست و اون برای همین لحظه ، تنهایی رو دوس داره .

پلکهاش بازم به هم میخورن
روحی که خستس و با 210 تا داره تو اتوبان میرونه ، کمربندشو باز میکنه و واسه آخرین ثانیه هاش ترانه ای رو همراه با صدای وحشتناکی که از پخش ماشین بیرون میاد فریاد میزنه . دوست داره "صدا" پایان کارش باشه.

صدای درامز رو از پشت سرش میشنوه. انگار انشگت هایی که تا این لحظه گوش هاشو فشار میدادن تا نشنوه یه دفعه بیرون میان و اون فریاد های جمعیتی رو میشنوه که اونو صدا میکنن و منتظرن... دست هایی رو مینینه که تو هوا موج میخورن ... هیچ خوابی نمیتونه این قدر واقعی باشه

انگشت هاشو روی فرت های گیتارش فشار میده و صدایی که از آمپلیفایر هایی بزگ سن خارج میشن درست از وسط روحش میگذره و تو تمام فضای باز پارک پخش میشه و تا انتهای جمیعت پیش میره.

اون حالا میتونه با خیال راحت پرواز کنه. چیزی روی زمین برای موندن نمونده ...