یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰
شاعری مست
شعر بر کف ، جان بر شعر ، باده در سر
میگریزد از دست خویش
جا گذاشته گرمای تن
در سیاهی شب و اندوه و رنج
اشک میتازد بی هدف ، بر پلک های بسته اش.
همسایه ها با فانوس ها
میچرخند گرداگرد پلک های بسته اش
در شبی تاریک
بی خیال از جای پای شاعری
کو میگریزد تا ناکجا
بی امان و شب زده
مست سرما
غرق درد … مرد … سرد