دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

باران میبارید ،

ویلچری وسط  پیاده رو رها شده بود. مردی زیر باران میدوید.

-----------

عابران دور ویلچیر جمع شده بودند.

یکی آهسته گفت : “به گمانم نفس نمیکشد”.

-----------

ماشین خاکستری با دو مامور سفید پوش که رسید ویلچیر را زنجیر کردند به میله ی توقف مطلقا ممنوع.