چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

تمام زنانگی ات را در حراجی که هر شب خودم و تنها خودم برگزار میکنم
به بالاترین رقمی که حتی یارای تصورش را ندارم ، با اقتدار تمام
با صفر هایی به درازای حسادتم به تمام مرد های برخواسته از بیهودگی های خاک آلود چویده شده در شهوت محض ، میخرم
در همان حال که خشم از خستگی سالخورده از سویی در من غروب میکند ، تو از فرا سوی افقی دیگرم شرمگین و طناز ، طلوع میکنی
تو که همسان مجسمه ای سنگی
تراشیده شده از خاراترین سنگ های جزیره ای دور افتاده در اعماق اقیانوس فراموش شده
هم عظمت و بی تابی اقیانوس را به دوش میکشی و و هم هرج و مرج موج های در آرزوی نظمی مزمن را 
و انگار که خوب میدانم که چه بیهوده به دور دست ها خیره شده ای
نگاهت میکنم
و مثل باد دور تو میپیچم
و با هر پیچشی
گره ای از عریان ترین لباس های تنت
نرم تر از ابریشم باران خورده
باز میکنم
تا تو در مقابل آن همه صندلی خالی
لخت و عریان
ترسیده و آرام
خجالت زده و گستاخ
به جای دور دست های پر امید
به اعماق چشم های درمانده ی من نگاه کنی
دندان هایم را روی تنت بکاری
و از خود بپرسی که بر کجای تنت درد خواهد رویید
و من تا خود صبح بی تاب از لمس شدن
مست از این حجم عظیم آزار خویش در انکار تمام خواستن
روی صنلی مخصوص خودم بنشینم
و تکه تکه تنت
را با حجم احساسم اندازه بزنم
ببُرم
روی همان تکه از تن خودم بدوزم
و طعم تنت را حدس بزنم
حدس هایی که به سرعت یکی پس از دیگری از شریان اصلی روحم عبور میکنند
که هر کدام خصمانه  تر از دیگری
و هر کدام مرا به سرحد جنون یک ماده شیر گرسنه در کمین آهویی بی خبر از تنفس جنون آمیز گرسنه به خون میرساند
و من محکم تر دسته ی صندلیم را چنگ میزنم
و تو اغواگرانه تر چرخ بزنی
و زنانه تر بایستی
و دیوانه تر راه بروی
و من با لبخندی آرام از درون بغرم و از ترس دیوانه شدن  حتی ذره ای تکان نخورم

و از تمام این خاطرات
که هر شب تکرار میشود
تو تنها یک صحنه را نمیبینی
صبح
من
سالن خالی
صحنه ی تاریک
آفتاب بی رمق و بی حوصله
پکر و گرفته
و نوک انگششتان من
که از چنگ های روحم بر دسته ی صندلی
هنوز میسوزد
نه فقط نوک انگشتانم
که همه چیزم میسوزد

و خاکستر سنگی خارا
میراث اقیانوس
که به مردی از بشریت هدیه شده
تا شبی ، زنی باشد
ایستاده بر سکوی حراج و عروج
غران و فریبنده
که اکنون در دشت های آزاد و طلایی
روی تکه ای باد سوار است
و برای تمام ماده شیر های خوابیده بر علف زار ها
آواز شهوت و رفتن و اغواگری و دیوانه بازی میخواند

صبح 9 مهر 1390

[+] [+]

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

باید تا الان خودت فهمیده باشی 

نطفه  و درهای باز  ، همه در یک لحظه ، در یک جا ، بسته شد

یکبار برای همیشه

+ : برای فرزندی ، جامه بر سر کشیده ، که سرانجام درهای بسته و چینش منظم آجر های سخت ، دیوانه اش کردند .

[+] [+]

در مغز های بیمار ، موازنه ای بین غریزه حفظ حیات به هر قیمت به عنوان یک پستاندار با محوریت ترس به عنوان ضامن بقا از یک سو ، با حس کنجکاوی در راستای کشف بعد های  جدید حیات از سوی دیگه وجود نداره . ذهن توانایی محاسبه تعادل بین توانایی نگه داشتن نفس ، حجم ریه های ذاتا دردناک و حجم مستی ناشی از کشف بعد های جدید و پیدا کردن پاسخ سوالاتی که سر منشا تمام بی تابی های تمام سال های حیات بی آرامش هست  رو از دست میده.

این میشه که ورود جریان بیت های روشن گر به مغز گرسنه ی تاریک  ، ریزش باران تیکه های گم شده ی پازل ذهن با حجمی بیش از توان پردازش مغزِ و لیس خوردن زخم های کهنه ت توسط حقیقت ناب ، همزمان میشه با ورود چریان وحشی و انقام گیرنده آب به ریه های دردناک ، آرامش یافته و پذیرنده .

[+] [+]

شیزوفرنی هم نداریم که حداقل تنها نباشیم

[+] [+]

شاعری مست

شعر بر کف ، جان بر شعر ، باده در سر

میگریزد از دست خویش

جا گذاشته گرمای تن

در سیاهی شب و اندوه و رنج

اشک میتازد بی هدف ، بر پلک های بسته اش.

همسایه ها با فانوس ها

میچرخند  گرداگرد پلک های بسته اش

در شبی تاریک

بی خیال از جای پای شاعری

کو میگریزد تا ناکجا

بی امان و شب زده

مست سرما

غرق  درد … مرد … سرد