یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

از دور داف ن ، از نزدیک گاو ن
[+] [+]

Hide Behind Your Bravest Mask ... And Kill Them All

[+] [+]

تو دریا را دوست داشتی
تو شن ها را دوس داشتی
من از دریا میترسیدم
من از شن ها متنفر بودم
کودک بودی و شادمان
از رقص نور و آب
و موج های دریا تو را
از چیزی که خیلی زود در آینده از آن متنفر میشدی
نجات دادند.
مثل یک توافق دو جانبه ی نانوشته و تلخ
میان خشونت و معصومیت
میان هرج و مرج و سادگی
میان ترس و اطمینان
درست زمانی که دوستش داشتی
درست زمانی که به بودن چنگ میزدی


انقباض عضلات خسته ات
از پیکاری بی پروا و بی ثمر با موج ها را رها کن.
تو مُردی و دیگر باز نخواهی گشت
من هیچ وقت جرات نخواهم کرد که به مادرت بگویم
که هنگام گشتن پی تو میان موج ها
چقدر هیجان زده و خوشحال بودم
چقدر آرزو کردم که هرگز پیدایت نکنم
چقدر سنگین و ترسیده بودم


آنگاه که پیکر به دست با اکراه به شن ها پا گذشاتم
همه اما مرا دیدند
که چگونه
تو به بازو
زانو به خاک
رو به آب
رو به هیچ چیز و همه چیز
از درد و اندوهی فرای مرز های تحملم
عربده و فریاد زدم.
شیون و ناله سر دادم
میدانی
در خلوت که فکر میکنم
حس میکنم کاملا دیوانه شدم ام
از همزمانی ای بی رحم
شادی بی وصف زود رفتنت
و درد جانکاه دیگر نبودنت

آخ از تو ، پاره ای از من
آخ از من پاره پاره از پاره های تو
آخ از موج ها
آخ از شن ها
آخ از گشتن
آخ از یافتن


پس از این دیگر همه چیز خوب است
دیگر نیازی به توضیح دادن نیست
دیگر در امتداد زمان تا ابدیت
تو تمام پدر را در مشت خواهی گرفت
و درست به عمق دیوانگی هایش
آرامش بخش و خواب آلوده
او را درک خواهی کرد
او را ترک خواهی کرد

[+] [+]

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

مردم دهکده
یک روز صبح
با مهربانی تمام
مرا از خواب بیدار کردند
در تختم برایم طعام آوردند
دخترکان زیبای دهکده مرا به حمام آب گرم بردند
بر صندلی چوبیم نشاندند
برایم آواز های محلی خواندند
مرا به دره های زیبای اطراف بردند
و تمام زیبایی هاکشف نشده را نشانم دادند
و درست در میانه ی روز
آن زمان که سایه ام مرا ترک کرد
خیلی مهربان و گرم
مرا به میدان اصلی دهکده برند
صف کشیدند
و تک تک
با گرمی تمام ، دستانم را فشرندند
و همان جا
درست وسط میدان اصلی
مرا دار زندند

[+] [+]