چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸


+ روز های شخمی : قسمت چهارم - تعطیلات آخر ماه +


[ساعت 10 شب - مرد پشت پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکند]

مرد : زن !

زن : بله مرد ؟

زن : بدو بیا اینجا ، یه زنه داره لخــ.ــت تو خیابون راه میره ، بیا خودت ببین .

[زن دوان دوان به کنار پنجره می آید]

زن : کوشش ؟

مرد : اونور چهار راه ، سمت راست !

[زن محکم به پس کله مرد میکوبد]

مرد : چرا میزنی خب؟

زن : پدر سوخته باز من چهار روز پریــ.ــود شدم تو همه ی زنای خوشگلو لخــ.ـت دیدی . برو کپه مرگتو بزار تا ننداختمت بیرون.

مرد : حالا اون زنه هیچی ، تو خودت چرا لباس نپوشیدی ، نمیگی آدم تحـ.ـریک میشه ؟

[زن نگاهی به لباس بنفشش میکند و سپس با ناباوری مرد را نگاه میکند ]

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸


دستیار پلیس : قربان این همون کسی که یه تیکه از اثر دو.لش با اثر دو.لی که رو مفعول پیدا کردیم مطابقت میکنه .

کاراگاه : خب مظنون ، درس تنظیمتو چند شدی؟

مظنون : ( با نیش باز ) بیست قربان

کاراگاه : دستگیرش کنید ، این همونیه که کل دانشگاهو کرده.

+ پرده برداری از راز کرده های یک بکن زنجیره ای .

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸



داوطلبان دانشگاه ، با ما تماس بگیرید

+ برگزاری آزمون های هدف دار

+ بهره گیری از اسانید مجرب

+ کلاس های رفع اشکال

+ برگزاری کلاس های دفاع شخصی و مبارزات خیابانی

+ دوی سرعت و استقامت

+ پرتاب سنگ

+ مروری بر کتاب آموزش دفاعی و حملات ش.م.ر

+ مکالمه به زبان عربی

+ شعار نویسی سریع و خلاقیت در شعار

+ آموزش خواندن نماز جمعه

+ آموزش سنگر بندی و ایمن سازی خوابگاه ها جهت مقابله با شبیخون های شبانه

+ برگزاری اردو های مبارزات خیابانی در کشور دوست و همسایه چین

+ ...

از همین امروز فرزندان خود را دانشجو فرض کنید
موسسه ی پروفسور لینچان
ضامن قبولی و بقای زیستی فرزندان شما در دانشگاه

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸


+ روز های شخمی : قسمت سوم - صداقت +

زن: مرد!

مرد: بله زن؟

زن: میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم ، من یه ماه که حاملم !

مرد: خودت از پنجره میپری بیرون یا من بندازمت؟

زن: چرا اونوقت؟

مرد: واسه اینکه منم میخوام یه حقیقتی رو بگم!

زن: چه حقیقتی؟

مرد: من 4 سال پیش رفتم دکتر کلا سیستمم رو تعطیل کردم.



(در اینجا زن میرود و خود را بسیار مسالمت آمیز از پنجربه بیرون پرت میکند)





پسرک آرام روی تختش خوابیده
و گاهی چشم هایش زیر پلک های بسته اش تکان میخورد

موزیک متن :

صدای نعره ی مردی که سرش شکافته و خون بیرون میزند

صدای سرفه های دختری در میان دود سفید که نفسش بالا نمی آید

صدای اگزوز موتور ها

صدای آژیر قرمز ، اعلام وضعیت سفید

صدای انففجار بمب

صدایی که میگوید نرو ، بمان ، بمان ، بمان

صدای زنگ یک سیلی

صدای تیر هوایی

صدای خرد شدن استخوان

صدای ...


و صبح که پسرک بیدار میشود
همه از او انتظار دارند که انسانی عادی باشد

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸


+ روز های شخمی : قسمت دوم - Bag Of Sh.it +


[شب - داخلی - اتاق خواب زن و مرد - تخت خواب]

مرد : زن !

زن : ... (خوابیده است و پاسخ نمیدهد)

مرد : زن ، زن ، زززززن !

زن : ( بیدار میشود) بله مرد؟

مرد : هیچی خواستم تاکید کنم که شاشیدم تو این روابط عاطفی که من و تو داریم.



در شهر من جسم ها را با ترس به روح های فسرده زنجیر کرده اند

درمیانه شهر که میروی تنها سایه ها را میبینی که با هم عشق بازی میکنند

.

.

.

به زودی سایه هایمان را نیز به بند میکشند

و در میانه ی همین شهر ، مستانه حد میزنند

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸


مجموعه " روزهای شخمی" از این پس هر چند وقت یک بار

-----------------------------------------------------------

+ روز های شخمی : قسمت اول - بع بع +

زن : مرد !

مرد : بله زن ؟

زن : بریم رو تخت ؟

مرد : بــــیلاخ !

زن : لوووووس ، تو همیشه جر میزنی ، امشب نوبت من بود بگم بیلاخ .

مرد : بیـــلاخ !




- نه جدا تو منو چی فرض کردی هاااان؟ با توام ؟ هاااااان؟

- کره خر ، چطورمگه؟

- هیچی همین جوری پرسدم اطلاعاتم زیاد شه ، لطف میکنین ، سایتون مستدام .


+ درباره نقش هیکل طرف در گه خوری اضافه

یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸


- آقا من یه آهنگ بخونم؟

- بخون!

- گیتارشو در میاره و شروع میکنه : اگه یه روز بری سفر ...

در این لحظه جمعیت به طور هماهنگ شات گان هاشنو رو در میارن و مغزشو میپاشونن رو دیوار.


من عاشق اون لحظه ایم که موهاشونو میدی پشت گوشاشون

دستاتو میزار دو طرف صورتشون

انگشتای شصتت رو میزاری رو شقیشقشون

و درست تو مرکز چشماشون نگاه میکنی و لبخند محوی میزنی

و معصومیت محض رو میبینی

درست تو همون لحظه ست که زمان متوقف میشه و میخوای تا همیشه همین جوری بمونی و نگاه کنی

حتی وسوسه ی بوسیدن هم نمیتونه به این احساس معلق بودن در خلاء غلبه کنه ...



شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸


اعتراف خدا در بخش خبری بیست و سی :


من از بی بی سی فارسی پول گرفتم که میر حسین رو بیافرینم.

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸


- پدر برایم قصه بگو ، قبل از آنکه خواب چشمانم را از این دنیا بربایند دوست دارم صدایت را بشنوم.

- دخترم ، زیبای پدر ، شیرن پدر ، قصه های پدر تلخ است ، قصه های پدر خواب را از چشمان معصومت میربایند ، قصه های پدر پرده های بغضت را در هم میدرند. در سکوت بخواب که قصه های پدر گفتنی نیست.

- اما پدر بگو. دوست دارم بشنوم از قصه های روز های دور تو .

- آخ که سینه ام چقدر پر است و شانه هایم چقدر سنگین. هجوم درد ها امانم نمیدهد . نمیدانم کدام را بگویم نازنین.
قصه آن دخترک معصومی را بگویم که دیدم در میانه خون خود بر روی سنگ فرش داغ خیابان پر کشید و هرگز کسی نتوانس جای بال هایش را از کف خیابان بشوید؟
قصه آن لحظه ای را بگویم که ما دست هایمان خالی بود و آنها دست هایشان پر بود؟
قصه ی آن روزی را بگویم که ما را کشتند و هیچ خدایی نبود که بپرسد که به کدامین گناه کشته میشویم ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که شب ها بر بام ها خدا را صدا کردیم اما پاسخی نشنیدیم ؟
قصه ی آن دوستم را بگویم که به نام خدا کشته شد ؟
قصه ی آن یکی را که شبانه به خاک سپردندش؟
قصه ی آن همرزمم را بگویم که فریادش را میانه ی سلول تاریک زندان خفه کردند و سحرگاهان روحش از میانه ی طناب دار پر کشید و به آسمان ها رفت ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که که نه آرشی داشتیم نه کاوه آهنگری و نه قهرمانی،
قصه ی آن روزی را بگویم که قهرمان من بودم و خواهرانم و برادرانم ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که همه قهرمانان تنها بودند. خیلی هم تنها ...

- پدر گریه نکن ، اشک هایت آتش به جانم میزند.

- گفتم که قصه های پدر پیر به کار تو نمیآید. نوای بال زدن فرشتگان می آید نازنینم ، بخواب . بخواب که سال هاست شیطان هر شب بر ما نفیر جنگ میزند و داستان های پدر هر شب کابوسیست که تکرار میشود. بخواب فرشته ی من . ما جنگیدیم تا دیگر هرگز پدری فرزند خود را در میانه خیابانها این شهر نبیند که چشم هایش میرود و چون چشم هایش میرود روح از جان پدر میرود. بخواب نازنینم. هر کجا بروی پدر در کنار توست.

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸



از پله ها که بالا اومد تو اولین قدم هاش خشک شد ، چیزی رو که میدید باور نمیکرد ، درست مثل خواب بود . گوشاش هیچی رو نمیشنید و با ناباوری نگاه میکرد. بین هر دو پلک زدنش یه صحنه از جلوی چشاش عبور میکرد.

پلک هاش به همیخورن
پسر بچه ای که تو زنگ تفریح مدرسه با قلبی که از ترس تند میزنه گوشی های واکمنش رو تو گوشش گذاشته و پشت قفسه های کتابخونه چیزی گوش میده .

پلک هاش بازم به همیخوره
پسر نوجوانی که جلوی آینه شونه رو بر عکس تو دستش گرفته و داره با صدایی که از بلند گو های ضبط اتاق پخش میشن فریاد میزنه و هر ثانیه خودشو تو آینه نگاه میکنه جوری که انگار داره خودشو روی یه سن واقعی برانداز میکنه که آیا میتونه اون قدر خوب بخونه... کسی خونه نیست و اون برای همین لحظه ، تنهایی رو دوس داره .

پلکهاش بازم به هم میخورن
روحی که خستس و با 210 تا داره تو اتوبان میرونه ، کمربندشو باز میکنه و واسه آخرین ثانیه هاش ترانه ای رو همراه با صدای وحشتناکی که از پخش ماشین بیرون میاد فریاد میزنه . دوست داره "صدا" پایان کارش باشه.

صدای درامز رو از پشت سرش میشنوه. انگار انشگت هایی که تا این لحظه گوش هاشو فشار میدادن تا نشنوه یه دفعه بیرون میان و اون فریاد های جمعیتی رو میشنوه که اونو صدا میکنن و منتظرن... دست هایی رو مینینه که تو هوا موج میخورن ... هیچ خوابی نمیتونه این قدر واقعی باشه

انگشت هاشو روی فرت های گیتارش فشار میده و صدایی که از آمپلیفایر هایی بزگ سن خارج میشن درست از وسط روحش میگذره و تو تمام فضای باز پارک پخش میشه و تا انتهای جمیعت پیش میره.

اون حالا میتونه با خیال راحت پرواز کنه. چیزی روی زمین برای موندن نمونده ...