جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

 

MArio 2

Mario 1 Thank You Mario !

But Our Princess Is In Another Castle

خوب یادمه هر دفعه اینو میخوندم چه حسی داشتم.

پ.ن. : این جور موقع ها که کوچیک بودی و تیر نداشتی باید میزاشتی میپرید بالا از زیرش رد میشدی. ریسکشم بالا بود.

+ حسنی میای بریم حموم؟

- نه نمیام ! میخوام تنهایی برم که جـ.ـق هم بزنم.

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

پسرم :

وقتی خشـ.ـتکت پارس ،

 

دیگه مهم نیست زیپتو بستی یا نه

دیگه مهم نیست چند سالته

دیگه مهم نیست که نظرت در مورد سیاست چیه

دیگه مهم نیست که اسکار یا نوبل بردی

دیگه مهم نیست مشهور ترین آدم شهری

هر کی باشی و هر چی فک کنی فرق نمیکنه

 

اونا فقط یه چیزتو میبینن : خشـ.ـتک پارتو

و واسه اونا تو فقط یه آدمی، یه آدم که خشـ.ـتکش پارس!

حتی اگه خدا باشی ، یه خدایی با خشتک پاره. و هیچ کس خدا هایی با خشتک پاره رو نمیپرسته !

به سراغ من اگر می آیید

با ستِ ویکتوریا بیایید


جون مادرتون !

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

دختر ها معمولا” از آنچه در عکس پروفایلشان دیده میشوند زشت ترند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

 

آنچه از زیر دل برآید ، لاجرم بر زیر دل نشیند.

 

+ فقط نیاز به تمرین مداوم و هدف گیری دقیق داره.

توصیه : وقتی تب خیلی زیاد دارید 4 تا کار نکنید :

1. Pink Floyd - Comfortably Numb گوش ندید.(اونم اجرای Puls ش رو)

2. Ring I , II رو نشینید ببینید که بعدش جلو TV خوابتون بببره و  بعد نصف شب که با تب و تشنگی پا میشید حتی تخــ.ــم نکنید از جاتون پاشید و همش تو هذیوناتون ببینید یکی از TV داره میاد بیرون

3. ج_ل_ق نزنید.

4. این قدر تنها و بی کَس نباشید.

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

من آن روزی را میبینم که خود ار.ضـ.ـایی با خودش حس نوستالوژی برایمان به ارمغان خواهد آورد.

لعنت به ما ، آن روزی که خر خواهیم شد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

دروغ تا آن هنگام که کشف نشود حقیقتی معصوم و پاک است.

بترس از هر حقیقت معصوم پاکی…

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

گزارشگر : به به میبینم که دارید کمک هاتون رو داخل صندوق صدقات میندازید. برای بینندگان ما توضیح بدید که قصدتون از این عمل خدا پسندانه چیه؟

 

خیر نما : والا راستش این 200 تومنی که میبینید رو یه راننده پدسگی دیروز انداخت به ما ، هم پارس هم گوشه نداره. مام از صب هر کاری کردیم که اینو بندازیم به بچه های خطی نشد ، حروم زاده ها خیلی تیزن. گفتیم دیگه سگ خورد بندازیم این تو بلکه قصری ، حوری پری چیزی اون دنیا نصیبمون شه جون حاجی.

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

خوشی همچین زده زیر دلم که یه هفتست تخـمام آلبالو گیلاس میچینه.

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸

از نشانه های نظم و فرهنگ در دنیای دیجیتال میشه به Empty کردن Recycle Bin  در ساعت 9:00 شب اشاره کرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

و من “تو” را بیش از همه دوست دارم..

و تو میپنداری که این “تو” ی من ، آن طور که در آغوش امنم حس میکنی  همانند نور است ، یکی است ، بی رنگ است ، گرم است ، عین وحدت و نقض همه کثرت هاست.

تو میپنداری که “تو” ی دوست داشتنی من تو هستی.

 

نمیدانی نازنین…

نمیدانی که اگر منشور بر سر راه این “تو” بگذاری هفت که نه ، هفتاد تو میشوند ، درست مثل خودت  و نه آنگاه که خوابی ، حتی آنگاه که بیداری و در آغوش منی برمیخیزند و مرا به خود میخوانند. و تا صبح با من و در ذهن من میرقصند و تو هرگز صدای پایشان را نمیشنوی.

و تلخ ترین نمایش آنجاییست که تو خودت در ذهن من برمیخیزی و به گونه ای دیگر مرا در آغوش میگیری و به گونه ای دیگر میخندی و به گونه ای دیگر در ذهن می میرقصی و حتی صدای پاهای خودت را هم از درون من نمیشنوی آنگاه که فاصله ی میان ما کمترین فاصله هاست.

 

برو نازنینم ! کثرت روزی مرا از پای در خواهد آورد. حتی اگر هم بمانی هرگز نخواهی فهمید چگونه میتوانم تنها در یک لحظه همه آن “تو” هایی که مثل تو کیلومتر ها از من دورند و تنها شب ها در ذهن من جان میگیرند را ، به یک اندازه دوست داشته باشم.

 

باید روزی “تو”یی بیاید که از جا برکند همه آن رنگ های زشت ترسناک سرد رقصنده ی درون مرا. “تو”یی که هیچ منشوری یارای آن را نداشته باشد که آن را رنگ در رنگ کند.

 

+ تابستان 87 – ساعت 2 شب – با کمی دستکاری

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

تکرار روحمان را به یغما برده است.

نه SpiderMan ی داریم که بر فراز شهر هایمان پرواز کند و با هیولاهایی که میخواهند دنیای زیبای ما را نابود کند بر فراز برج ها بجنگد

نه موجداتی از دنیاهای ناشناخته که با سفینه های عظیمشان بر سیاره ی ما حمله کنند تا اسلحه هایمان را در دست بگیریم علیه شان متحد بجنگیم

نه ارواحی از قبرستان بر میخیزند تا شب های کسل کننده مان را به کابوس هایی باور نکردنی بدل سازند

نه ویروسی که در سرتا سر این کره ی خاکی پخش شود تا برای نجات یافتن از شر آنهایی که بوی گوشت و خون تازه امانشان را میبرد بجنگیم و بکشیم و عذاب وجدان نگیریم.

و باور نکردنی ترین لحظه هایمان دیدن فیلم هاییست که آرزوهایمان را به تصویر میکشند و شاید پرواز های بانجی جامپینگ و سرعت 320 کیلومتر هایی که در NFS تجربه میکنیم.

چه بشر رقت انگیزی.

.

.

.

و تو ، آری خود تو که آن بالا نشته ای و با چشم های خواب آلودت زندگی کسل بار ما را با خودت تقسیم میکنی و شاید تنها از تنهایی دوباره میترسی ، فکر نمیکنی وقت آن رسیده که آن دکمه ی قرمز لعنتی را فشار دهی؟

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

 

خورشید خواب آلود بیشه که به سختی خودش را از افق بالا میکشید با دیدن دسته کلاغ هایی که بر خلاف همیشه با پچ پچ های آرامشان – و نه با نوای شوم و نا مبارکشان - بر یکی از درخت های اطراف مزرعه نشسته بودند و نجوا میکردند خواب از سرش پرید.

اتفاقی در شرف وقوع بود.

-----------------------------------------

مترسک پیر که تا پاسی از شب با انبوهی از خاطرات روزهای دور و دل نگرانی هایی که فقط یک مترسک میتوانست بفهمد و ترس هایی که فقط یک مترسک را میتوانست وحشت زده کند بیدار مانده بود به خاطر تابش مستقیم خورشید روی چشمهایش از خواب بیدار شد. نور خورشید چشم هایش را میزد.  چشم هایش را به زحمت باز کرد و چیزی را دید که باور نمیکرد.

به هر سو که نگاه میکرد  هنگامه ای از بال هایی سیاه به پا بود که یر مزرعه هجوم آورده بودند.

سریع تر از آن اتفاق افتاد که بتواند به کاری که میخواهد بکند فکر کند.

صدای فریاد های مترسک بود که مزرعه را در مینوردید.

حتی خورشید هم از آن بالا میشنید صدای فریاد هایش را.

 

به مزرعه من دست نزنید. من هنوز زنده ام پست فطرتان . قلب های تیره تان را از مزرعه پاک من دور کنید.  این مزرعه هنوز مترسک دارد.

 

بر هر کلاغی که فریاد میکشید بی درنگ با وحشتی عجیب فرار میکرد ،

به هر سو که مینگریست و در چشم کلاغی زل میزد ترس چشماتن کلاغ را در بر میگرفت.

آسمان مزرعه را بال های کلاغ ها سیاه کردند و بعد از لحظاتی طولانی خورشید به آسمان مزرعه بازگشت.

 

فریاد ها و نعره هایش اثر کرده بودند.

مزرعه هنوز زنده بود...

-----------------------------------------

کلاغ ها که دور شدند مترسک نفس راحتی کشید. عرق های روی  پیشانیش را پاک کرد. آرام به افق بیشه و صف های بی پایان گندم نگاه میکرد و آرامش تمام وجودش را در بر گرفت و پیش خودش فکر کرد که چقدر فکر های دیشبش که تنهاییش را به رخش میکشید و نوای پایان و مرگ بر روح او مینواخت احمقانه بوده است.

او هنوز زنده بود و هنوز هم میتواسنت از مزرعه مراقبت کند. هنوز هم نگاه هایش کلاغ های نترس و گستاخ بیشه را میترساند.

 

مترسک با روحی آرام و لبخندی بر لب هایش افق را نگاه میکرد.

نسیم بهاری میوزید در میان گندم های صف در صف مزرعه  و در میاد تن کاهی مترسک.

-----------------------------------------

دسته ی کلاغ ها بی صدا روی درختی دور از مزرعه نشسته بودند و از دور مترسک را که به افق خیره شده بود  نگاه میکردند.

شاید تا پیش از آن هرگز کسی لبخندی بر منقار هیچ کلاغی ندیده بود.

کلاغ ها انگار که سفید بودند. خیلی سفید.

و اکنون تنها خورشید میدانست که به جز خود مترسک کلاغ های پیر بیشه هم به خاطر داشتند که آن روز تولد مترسک بود.

باید از نو متولد میکردند مترسک تنهای پیر را

و این هدیه دوستان سیاه مترسک بود …

 

چند روز بعد مترسک را زیر بلند ترین درخت بیشه در کنار مزرعه دفن کردند.

از آن روز به بعد دیگر هرگز کسی صدای هیچ  کلاغی را در بیشه نشنید.

 

پ.ن. : اینو واسه تولد خودم نوشتم.