جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸


- پدر برایم قصه بگو ، قبل از آنکه خواب چشمانم را از این دنیا بربایند دوست دارم صدایت را بشنوم.

- دخترم ، زیبای پدر ، شیرن پدر ، قصه های پدر تلخ است ، قصه های پدر خواب را از چشمان معصومت میربایند ، قصه های پدر پرده های بغضت را در هم میدرند. در سکوت بخواب که قصه های پدر گفتنی نیست.

- اما پدر بگو. دوست دارم بشنوم از قصه های روز های دور تو .

- آخ که سینه ام چقدر پر است و شانه هایم چقدر سنگین. هجوم درد ها امانم نمیدهد . نمیدانم کدام را بگویم نازنین.
قصه آن دخترک معصومی را بگویم که دیدم در میانه خون خود بر روی سنگ فرش داغ خیابان پر کشید و هرگز کسی نتوانس جای بال هایش را از کف خیابان بشوید؟
قصه آن لحظه ای را بگویم که ما دست هایمان خالی بود و آنها دست هایشان پر بود؟
قصه ی آن روزی را بگویم که ما را کشتند و هیچ خدایی نبود که بپرسد که به کدامین گناه کشته میشویم ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که شب ها بر بام ها خدا را صدا کردیم اما پاسخی نشنیدیم ؟
قصه ی آن دوستم را بگویم که به نام خدا کشته شد ؟
قصه ی آن یکی را که شبانه به خاک سپردندش؟
قصه ی آن همرزمم را بگویم که فریادش را میانه ی سلول تاریک زندان خفه کردند و سحرگاهان روحش از میانه ی طناب دار پر کشید و به آسمان ها رفت ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که که نه آرشی داشتیم نه کاوه آهنگری و نه قهرمانی،
قصه ی آن روزی را بگویم که قهرمان من بودم و خواهرانم و برادرانم ؟
قصه ی آن روزی را بگویم که همه قهرمانان تنها بودند. خیلی هم تنها ...

- پدر گریه نکن ، اشک هایت آتش به جانم میزند.

- گفتم که قصه های پدر پیر به کار تو نمیآید. نوای بال زدن فرشتگان می آید نازنینم ، بخواب . بخواب که سال هاست شیطان هر شب بر ما نفیر جنگ میزند و داستان های پدر هر شب کابوسیست که تکرار میشود. بخواب فرشته ی من . ما جنگیدیم تا دیگر هرگز پدری فرزند خود را در میانه خیابانها این شهر نبیند که چشم هایش میرود و چون چشم هایش میرود روح از جان پدر میرود. بخواب نازنینم. هر کجا بروی پدر در کنار توست.