دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

شیخ ما را بار دیگر کـ.ـس مغزی به سراغ آمد.

پیاله ی می در دست ، در میانه ی عمارت چرخ همی می زد و بر پروردگار خویش شعرها میخواند.

چون مستی برون ز اندازه شد شیخ نعره زنان بر آسمان پرسید :

دل و دین و عقل و هوشم همه را به گــ.ــا دادی

زکدام باده ساقی به من خراب دادی؟

از آسمان پاسخ آمد : ابسولوت توت فرنگی

شیخ لحظه ای با چشمانی پر اشک آسمان را نگریست و بر جمیع مریدان تگری زد .

از آسمان صدای جر خوردن خشتک-از خنده-به گوش میرسید.

شیخ را تنفر از توت فرنگی بسیار بود!

0 comments:

ارسال یک نظر