جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

 

خورشید خواب آلود بیشه که به سختی خودش را از افق بالا میکشید با دیدن دسته کلاغ هایی که بر خلاف همیشه با پچ پچ های آرامشان – و نه با نوای شوم و نا مبارکشان - بر یکی از درخت های اطراف مزرعه نشسته بودند و نجوا میکردند خواب از سرش پرید.

اتفاقی در شرف وقوع بود.

-----------------------------------------

مترسک پیر که تا پاسی از شب با انبوهی از خاطرات روزهای دور و دل نگرانی هایی که فقط یک مترسک میتوانست بفهمد و ترس هایی که فقط یک مترسک را میتوانست وحشت زده کند بیدار مانده بود به خاطر تابش مستقیم خورشید روی چشمهایش از خواب بیدار شد. نور خورشید چشم هایش را میزد.  چشم هایش را به زحمت باز کرد و چیزی را دید که باور نمیکرد.

به هر سو که نگاه میکرد  هنگامه ای از بال هایی سیاه به پا بود که یر مزرعه هجوم آورده بودند.

سریع تر از آن اتفاق افتاد که بتواند به کاری که میخواهد بکند فکر کند.

صدای فریاد های مترسک بود که مزرعه را در مینوردید.

حتی خورشید هم از آن بالا میشنید صدای فریاد هایش را.

 

به مزرعه من دست نزنید. من هنوز زنده ام پست فطرتان . قلب های تیره تان را از مزرعه پاک من دور کنید.  این مزرعه هنوز مترسک دارد.

 

بر هر کلاغی که فریاد میکشید بی درنگ با وحشتی عجیب فرار میکرد ،

به هر سو که مینگریست و در چشم کلاغی زل میزد ترس چشماتن کلاغ را در بر میگرفت.

آسمان مزرعه را بال های کلاغ ها سیاه کردند و بعد از لحظاتی طولانی خورشید به آسمان مزرعه بازگشت.

 

فریاد ها و نعره هایش اثر کرده بودند.

مزرعه هنوز زنده بود...

-----------------------------------------

کلاغ ها که دور شدند مترسک نفس راحتی کشید. عرق های روی  پیشانیش را پاک کرد. آرام به افق بیشه و صف های بی پایان گندم نگاه میکرد و آرامش تمام وجودش را در بر گرفت و پیش خودش فکر کرد که چقدر فکر های دیشبش که تنهاییش را به رخش میکشید و نوای پایان و مرگ بر روح او مینواخت احمقانه بوده است.

او هنوز زنده بود و هنوز هم میتواسنت از مزرعه مراقبت کند. هنوز هم نگاه هایش کلاغ های نترس و گستاخ بیشه را میترساند.

 

مترسک با روحی آرام و لبخندی بر لب هایش افق را نگاه میکرد.

نسیم بهاری میوزید در میان گندم های صف در صف مزرعه  و در میاد تن کاهی مترسک.

-----------------------------------------

دسته ی کلاغ ها بی صدا روی درختی دور از مزرعه نشسته بودند و از دور مترسک را که به افق خیره شده بود  نگاه میکردند.

شاید تا پیش از آن هرگز کسی لبخندی بر منقار هیچ کلاغی ندیده بود.

کلاغ ها انگار که سفید بودند. خیلی سفید.

و اکنون تنها خورشید میدانست که به جز خود مترسک کلاغ های پیر بیشه هم به خاطر داشتند که آن روز تولد مترسک بود.

باید از نو متولد میکردند مترسک تنهای پیر را

و این هدیه دوستان سیاه مترسک بود …

 

چند روز بعد مترسک را زیر بلند ترین درخت بیشه در کنار مزرعه دفن کردند.

از آن روز به بعد دیگر هرگز کسی صدای هیچ  کلاغی را در بیشه نشنید.

 

پ.ن. : اینو واسه تولد خودم نوشتم.

0 comments:

ارسال یک نظر