شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

تکرار روحمان را به یغما برده است.

نه SpiderMan ی داریم که بر فراز شهر هایمان پرواز کند و با هیولاهایی که میخواهند دنیای زیبای ما را نابود کند بر فراز برج ها بجنگد

نه موجداتی از دنیاهای ناشناخته که با سفینه های عظیمشان بر سیاره ی ما حمله کنند تا اسلحه هایمان را در دست بگیریم علیه شان متحد بجنگیم

نه ارواحی از قبرستان بر میخیزند تا شب های کسل کننده مان را به کابوس هایی باور نکردنی بدل سازند

نه ویروسی که در سرتا سر این کره ی خاکی پخش شود تا برای نجات یافتن از شر آنهایی که بوی گوشت و خون تازه امانشان را میبرد بجنگیم و بکشیم و عذاب وجدان نگیریم.

و باور نکردنی ترین لحظه هایمان دیدن فیلم هاییست که آرزوهایمان را به تصویر میکشند و شاید پرواز های بانجی جامپینگ و سرعت 320 کیلومتر هایی که در NFS تجربه میکنیم.

چه بشر رقت انگیزی.

.

.

.

و تو ، آری خود تو که آن بالا نشته ای و با چشم های خواب آلودت زندگی کسل بار ما را با خودت تقسیم میکنی و شاید تنها از تنهایی دوباره میترسی ، فکر نمیکنی وقت آن رسیده که آن دکمه ی قرمز لعنتی را فشار دهی؟

0 comments:

ارسال یک نظر