سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

و من “تو” را بیش از همه دوست دارم..

و تو میپنداری که این “تو” ی من ، آن طور که در آغوش امنم حس میکنی  همانند نور است ، یکی است ، بی رنگ است ، گرم است ، عین وحدت و نقض همه کثرت هاست.

تو میپنداری که “تو” ی دوست داشتنی من تو هستی.

 

نمیدانی نازنین…

نمیدانی که اگر منشور بر سر راه این “تو” بگذاری هفت که نه ، هفتاد تو میشوند ، درست مثل خودت  و نه آنگاه که خوابی ، حتی آنگاه که بیداری و در آغوش منی برمیخیزند و مرا به خود میخوانند. و تا صبح با من و در ذهن من میرقصند و تو هرگز صدای پایشان را نمیشنوی.

و تلخ ترین نمایش آنجاییست که تو خودت در ذهن من برمیخیزی و به گونه ای دیگر مرا در آغوش میگیری و به گونه ای دیگر میخندی و به گونه ای دیگر در ذهن می میرقصی و حتی صدای پاهای خودت را هم از درون من نمیشنوی آنگاه که فاصله ی میان ما کمترین فاصله هاست.

 

برو نازنینم ! کثرت روزی مرا از پای در خواهد آورد. حتی اگر هم بمانی هرگز نخواهی فهمید چگونه میتوانم تنها در یک لحظه همه آن “تو” هایی که مثل تو کیلومتر ها از من دورند و تنها شب ها در ذهن من جان میگیرند را ، به یک اندازه دوست داشته باشم.

 

باید روزی “تو”یی بیاید که از جا برکند همه آن رنگ های زشت ترسناک سرد رقصنده ی درون مرا. “تو”یی که هیچ منشوری یارای آن را نداشته باشد که آن را رنگ در رنگ کند.

 

+ تابستان 87 – ساعت 2 شب – با کمی دستکاری

0 comments:

ارسال یک نظر